سرما محسوس بود . نشسته بودم و فکر می کردم و گاهی چند کلمه حرف می زدم . دلم گرفته بود و می خواستم با کسی حرف بزنم .
صدای تکراری خیابان ، صدایی بود که شنیده می شد و دیگر هیچ . در باز بود و هوا رو به عصر که می رفتیم سردتر می شد ، صبح که دقت کردم هنوز اکثر درختان سبز بودند ، گرچه سبز مرده .
دلم گرفته بود و روی صندلی بلند نشسته بودم و دستانم روی میز به هم قفل شده بودند .
یک فنجان قهوه روی میز سرد می شد . هنوز خیلی داغ به نظر می رسید . سرم را نزدیک بردم و بخاری که از روی فنجان قهوه ی داغ برمی خاست بو کشیدم . یک بوی تلخ و دلچسب و تسکین دهنده . یک اثر به موقع از یک تلخی دردآور . مدام بو می کشیدم . آن بوی تلخ یادآور آن لحظاتی بود که در یک فضای سنگین باید صبر را تجربه می کردیم .
به دنبال این نبودم که ته فنجان قهوه خالی را بخوانم یا چیزی برایم پدیدار شود .
از هوای بیرون صورتم سرد بود و هوای سرد تنفس می کردم . طبیعی بود که دستهایم هم یخ کرده باشند و دلیلی نداشت که هوای سرد را برای خود گرم معنا کنم .
با نوک انگشتان و به حالتی منظم و آرام به فنجان قهوه ضربه می زدم . یک صدای نو کمی از سکوت را مش شکست . قهوه ی داخل فنجان سرد می شد . یک ترانه را زیر لب زمزمه می کردم طوری که خودم هم نمی شنیدم . فنجان را به دست گرفتم و از آن قهوه که هنوز داغ بود کمی چشیدم . چه تلخ و گرم و آرام بخش . انگار که دلیلی بود برای سبک شدن دل پر من . چه تلخی دل نشینی .
اما دل من خیلی بیش از یک فنجان قهوه گرفته بود . . . .
هوا سردتر شد . من ساکت تر . نفس ها عمیق تر . چشمهایم مات تر .
فنجان قهوه خالی بود . ته فنجان به اندازه یک لکه قهوه مانده بود .
هوا سنگین تر شده بود . صدای خیابان هم به گوش نمی رسید . من به ته فنجان خیره شده بودم و با یک قاشقک به لکه ی مانده در ته فنجان شکل می دادم . شکل یک جفت چشم درآمد که بخ جایی خیره بودند .
دل او هم گرفته بود . فاصله ی آن یک جفت چشم به تلخی طعم دلنشین آن قهوه بود .
دستانم یخ کرده بود . چشمانم گرم شده بودند .
ک . آسمان
روی لحظه های آنروزها بی تابی تکرار می شد . و این نیاز بود که بی تابی را تحریک می کرد . نیاز به حضور ! حتی در چند قدمی ، چند متری . چیزی که در کودکی ما ایجاد شده بود و از همان حس و همان صداقت کودکی بهره برده بود . حسی که شاید کمی از کودکی ما کم می کرد . چه خوب یادم هست آنروزها چه بار سنگینی روی تمام ثانیه ها گسترده شده بود .
وزنی به سنگینی آسمان . حتی از آن سنگینی کم می کرد و ذهن مشغول ! نگاه هایی که به زمین خنتم می شد و در امتداد زمین ناگهان به هم ختم می شد .
چقدر گشته بودیم در نگاه های آن زمان که هر روز را به شیطنت ظهر می کردیم .
چه خوب یادم هست ... حسی آمد و همه چیز را به یک سمت کشاند تا خود ساکن شود . آنقدر صبر کردیم تا لحظاتی اندک چشمانمان مستقیم و بی پرده در هم گره بخورند و چه خوب یادم هست که سکوت کردیم و هیچ نگفتیم . و یادت هست که در جریان سکوت سرت را در میان سینه گرفتم و بوییدمت ؟ و دستهایت که حرارت جذب کننده ای به دستانم القا کرد و نمی توانستم دستهایت را رها کنم . دستهایی امید بخش و آرام کننده . دستهایت را دوست می دارم و چشمهایت را که تا آخرین ثانیه ها قصد کرده بودند که به من امید بیاموزند و عاشق ترم کنند .
و یادت هست که چه بی پروا بوسیدمت و آرام در گوشت چیزی نجوا کردم که با یک نفس گرم تکرارش کردی ؟
و عهد کردیم که فاصله را جدی نگیریم و صبور باشیم ...
چه خوب یادم هست ، روزی که برای اولین بار حس کردم که کسی را دوست می دارم . و این خارج از عادت کودکی بود .
چه خوب یادم هست ، چگونه عاشق شدم و کسی باور نکرد جز تـــو ...
به : م . گ
ک . آسمان
Oct 28th 2004 - 8 آبان 83
سلام ... هر کس که هنوز اینجا سری می زنه یا نمی زنه ... همه سلام .
کلاغ آسمان 1 ساله شد . آذر پارسال بود که شروع کردم .
کلاغ آسمان 1 ساله شد . و با چه اشتیاقی شروع کردم ...
کلاغ آسمان 1 ساله شد . و من 1 سال پیش جایی رو پیدا کردم که حرفم رو منتقل کنم .
کلاغ آسمان 1 ساله شد . و در این یک سال من خیلی بیشتر نوشتم ...
کلاغ آسمان 1 ساله شد . خیلی نوشته ها رو شاید هیچ کس نخوند .
کلاغ آسمان 1 ساله شد . اما برای من مهم این بود که می نوشتم و می نویسم .
کلاغ آسمان 1 ساله شد . اما تنها یک ساله شد !
کلاغ آسمان 1 ساله شد . و من همچنان خواهم نوشت ... و دامنه ی پرواز کلاغ گسترده تر خواهد شد !
کلاغ آسمان ! تولدت مبارک ...