سایه هایی که در ذهنم رفت و آمد می کردند آرام ، آرام بار سقر بستند و می بندند . می روند تا خیالم را آسوده کننند که گناهکار نیستم . می روند تا در گوشه ای پنهان و تاریک پشیمان باشند .
تا از آواز یک پرنده ی سیاه پر که در خاطره هاشان مانده به فکر فرو روند و از پشیمانی بمیرند .
روی دیوارها هیچ اثری از آنها نخواهد ماند و هیچ کس از حدس حضور آنها نخواهد ترسید .
و هیچ صدایی از آنها شنیده نخواهد شد ؛ هیچ صدای سرد و منحوسی . همه ی دیوار ها رنگ خود را باز خواهند یافت و همه ی درختان جشن خواهند گرفت و آسمان مادرانه خواهد خندید . من از خواب بیدار می شوم و صبح را در آغوش خواهم گرفت و کلاغان یک صدا سرود زندگی خواهند خواند تا بشکند سکوت مرگ آور سایه ها .
نگاه کن ! از سر ذوق سر هر دیواری خورشید سفره می گستراند و ما مهمان خورشید خواهیم بود .
.... خورشید آمد و ما را با خود برد .. تا اگر ایمان آوردیم به گرمای دستان امید راه نور را نشانمان دهد .
... ما گرم شدیم و ابرها ما را با خود بردند تا از باران نشانی باغ خدا را بپرسیم .
بوی باران می آمد . همه چیز باران خورده و تر ؛ انگار ابرها را شسته بودند . باد می آمد تا صدای راز و نیاز گیاهان را بشنوم .
آنقدر خسته بودم که انگار همه ی گناهان دنیا را روی دوش داشتم .
در فکر بودم که چه بگویم و سکوتم را فهمید . آن همه راه را رفته بودم که از خدا سراغ گمشده ای را بگیرم .
فکر می کردم که مرا به پردیس راهی نیست ... که آنقدر گناهکارم که به هیچ جایی نیست ...!
ساکت بودم که خدا رو به من کرد و جاده ای را نشانم داد . راه زیادی نبود .
در بزرگی پیش رویم بود . در را کسی که نمی دیدم گشود و بی مقدمه گفت :
آری ، پردیس اینجاست ...
او ، راه پردیسش را نشانم داده بود ...
همه ی سایه ها رفتند و من از هیچ چیز نترسیدم !
آنجا ، سایه ای نبود . من در پردیس زندگی می کردم .
ک. آسمان
20 اردی بهشت 84
توضیح :
پردیس : بهشت ، فردوس ، باغ بهشت ( همچنین : نام زن در زبان فارسی ) ، En : Paradise
|