خانه تکانی

همه چیز خاک گرفته و کدر شده بود . وقتش رسیده بود که گرد و غبار را هم از خودم ، هم از خانه ام پاک کنم . خودم هم گرد و غبار گرفته بودم . وقت ، وقت خانه تکانی بود . نزدیک بهار . چند روز مانده به بهار .

در آخرین روزهایی که زمستان هنوز اصرار بر بودن دارد و شاید هیچ فصلی به سرسختی زمستان بارنمی بندد .

از یک هفته مانده شروع کردم . خانه ی کوچکم زمان زیادی برای غبارروبی نمی گرفت ولی من غبارروبی را فقط به خاطر شستن و رُفتن نمی خواستم . شاید یک روز یا دوروز کافی بود ولی من یک هفته جلوتر از بهار شروع کردم . خانه ی کوچکم یک اتاق که به اندازه ی یک تخت ، یک میز تحریر ، یک کتابخانه ی کوچک و کمی فضا برای قدم برداشتن است و خودم هم به یکی از اینها اضافه می شوم .

از اتاق شروع کردم و دیوارها . تمام لحظه هایی که مدت ها در میان غبارهای این دیوارها پنهان بودند باید شسته می شدند .

سخت بود و شیرین و تلخ و تلخ ...  تمام خاطراتی که شاید تنها دیوارهای این اتاق بویی از آنها را در خود حفظ کرده باشند ؛ دو طرف دیوار . وجب به وجب تداعی خاطرات و یاد گدشته بود . دوستانم می پرسیدند که چرا برای این کارها از یک خدمتکار کمک نمی گیرم . شاید هم حق با آنها بود . برای خدمتکار دیوار ، دیوار است . پنجره ، پنجره و غبار ؛ غبار  . فرقی برای دیوار اتاق و دیوار دستشویی قائل نیست و خیلی راحت و سریع می توانست همه ی کارها را در یک روز انجام دهد . ولی من که تمام ان خاطرات را که در گوشه ؛ گوشه ی این خانه ی کوچک است سهیم بوده ام و تمام گردوغبار روی دیوارها را نشانی خاطراتم می دانم چگونه می توانم آنها را به دست دیگری بسپرم ؟  می دانم که خانه هم همین را می خواهد . ..

دیوارها را از غبار شستم ... نه به نشانه ی پاک کردن گذشته . نه به خاطر فراموشی روزهایی که گذشت .

دیوارها را از غبار شستم تا زمان نو روی زمان کهنه ننشیند . تا لحظه های پیش رو روی همه ی لحظه های سپری شده جای نکیرند و آنچه تلخ و شیرین بود از میان برود به خاطر لحظه هایی که نمی دانم چگونه طی خواهند شد . تمام گذشته را بخ خاطر سپردم و دیوارها را از غبار شستم .

روی شیشه ی پنجره ها جای قطره های باران مانده بود . شیشه های پنجره را پاک کردم از نشانی قطره های باران . نه به این خاطر که فقط افتاب بهتر بتابد به درون اتاق . شیشه ها را پاک کردم تا روزهای زیبا ، روزهای بارانی را بهتر ببینم . پنجره ، همه چیز اتاق من است .

زیر تختم پر بود از کاغذ و نوشته و نانوشته و عکس و ...  چند ساعت را به همین ها گذراندم .

به یادم هست همیشه از کودکی گمشده ها بعد از یک سال زیر تختم پیدا می شدند .

چه چیزهایی پیدا شدند زیر تخت ! از کتاب و یا نوشته لای کتاب گرفته تا عینک قبلی ام که گم شده بود و عکس سیاه و سفید مادربزرگ ...

کتابخانه هم برای خودش زمان می خواست . نمی دانم چند جلد کتاب می شوند که به این طرز عجیب کنار هم فشرده شده اند . انگار که زندانی شان کرده باشی . کتاب های خوانده و نیمه خوانده که هر کدام زمانی با آنها و در محتوای آنها زیسته ام . کتابها گرد زیادی گرفته بودند .

جلد به جلد گردگیری کردم . فقط به این هاطر که بدانند فراموششان نکرده ام .

خانه ی کوچکم یک حیاط نُقلی هم دارد . حیاط کوچکم دو باغچه دارد و یک راهروی کوتاه از در ساختمان تا در چوبی که راه ورودی است .

دو طرف این راه باغچه است و چمن . دیوارهای حیاط کوتاهند . تا سینه ی من . که البته دیوار نیستند . حصارهای چوبی هستند که محدوده ی خانه را مشخص می کنند . بهار باغچه هایم را همسایه ها می بینند .

گل ها را دو هفته قبل کاشتم . اما حیاط باید کمی نظافت می شد . هم راه ورودی هم روی چمن ها .

حیاط را شستم و باغچه ها را آب پاشیدم که آشنا تر شوند با فصل نو .

حیاط را شستم نه به خاطر دهان کجی به زمستان . محض اینکه حیاطم چهارفصل را فراموش نکند .

بقیه خانه کمتر کار داشت . انجام شد . من و خانه ی تمیزم برای ورود بهار به موقع آماده شدیم .

اگر دل خوش نبود ، اگر باید تنها به استقبال فصل نو می رفتم ... چاره ای نبود ... خودم را آماده کردم .

هنوز یک روز مانده بود به بهار . آسمان ابری شد . از پنجره به آسمان نگاه کردم . پنجره را باز کردم .

گفتم : آسمان ! بــبار . راحت و با خیال آسوده ببار که شیشه ی پنجره را برای همین شستم .

آسمان بارید . تند و کوتاه . باران ، باران بهاری بود .

 

ع . ن ( ک . آسمان )

March 16th 2005

26 اسفند 83