برگه های باد

برگه های یک دفترچه را باد با خود برد . چیزی باقی نماند به جز حافظه خسته و شاکی .

برگ های یک دفترچه را باد با خود برد تا شاید بخ جایی برساند که پنجره ای بازاست و کسی از پنجره صدایی می شنود و کسی در کنار پنجره نشسته به یاد یک خاطره لبخند بر لب دارد . دست های منتظر، خالی ، سرد فقدان چیزی را حس می کنند . برگ های یک دفترچه را باد با خود برد ... که شاید در باغچه ای رها کند تا به دست کسی برسد که تمام خط های یک برگ کاغد را با سکوت پر می کرد .
روی آن برگه ها چیزی نوشته نشده بود که نخواهم باد بداند . همه ی آن جملات را بارها از روی دلتنگی به باد گفته بودم . و باد از سر کنجکاوی همه ی برگ های آن دفترچه را با خود برد .

. امشب کاملا ناگهانی برای چند لحظه هوس کردم که چشمانم فراتر از سقف را ببیند . به حیاط رفتم ، حیاط به نفسی عمیق از خواب پرید . چیزی ازشب نگذشته بود که به این زودی به خواب رفته بود . به حیاط که پا گذاشتم لمس کردم که حیاط چقدر تنها بود . حتی گربه هایی که هر شب جنجال به پا می کردند انگار که بسیار ئور شده بودند .

چقدر حیاط تنها بود . میان حیاط یک تاریکی مبهم و چند سایه خواب را القا می کرد . در باغچه که نگاه کردم چند برگ از دفترچه را باد آنجا رها کرده بود . و حس کردم که باد همان نزدیکی ها است و فهمیدم که از سکوت من حیا می کند . نتوانسته بود جایی پیدا کند تا برگ ها را جا به جا کند . شاید که نه باغچه ای منتظر بوده و نه پنجره ای باز و کسی در کنار پنجره منتظر !  و شاید هیچ کودک بازیگوشی نخواسته که از آن برگه ها قایقی بسازد تا تمام شوق کودکی خود را درون آن قایق بگدارد و به آب رها کند . و حتی که سبزی فروشی بخواهد سبزی هایش را درون آن بپیچد و بفروشد . و حتی هیچ خیابان گرد بیچاره ای نخواسته که انها را برای آتش شب نگه دارد و از اینکه آن کاغد ها به سرعت خاکستر می شدند دلگیر شود ...

باید آنها را به باد ببخشم . باد آنها را با خود خواهد برد ... می دانم ... باد آنها را با خود خواهد برد و شاید روزی به کسی هدیه شان کند ... باید آنها را به باد ببخشم ...

 

ک . آسمان

27/7/83