چند خط حرف تکراری ( ادامه )

... آینده ی موهوم در سبزترین لحظه ها می آید به سراغ ذهن و فکر در گرداب حقایق پیچ و تاب دار غرق می شود . انگار همه چیز در فکر لحظه خلاصه نیست ، انگار که غبار زیادی نشسته روی انتهای ذهن .

نه !  همه چیز لحظه نیست !  لحظه یک نقطه ی ناگهان روی تپش های پی در پی همیشه است .

لحظه فقط یک نقطه ی زندانی است در فکر ناگهان ! و زنده بودن برای حل شدن در همه ی لحظه هاست !

لحظه ای در اوج با یاد پست ترین فکرت می افتی ... به همین راحتی ... و در کمال اندوه همه چیز را به یک سقوط تقدیم می کنی . سقــــــوط ....  باید طنابی به دست گره زد و از یک پرش اتفاقی نهراسید  .

و همیشه برای پرش از یک طناب پوسیده بهره برده اند و همیشه به رسیدن انگشتان به لبه ی دیوار اکتفا کرده اند.

باید پـــــــرید ...  همیشه قبل از پرش به جرزهای دیوار چشم دوخت و همیشه در فاصله ی دو دیوار به زمان بلاتکلیف دل بست !  روی گذر هــــــــــــــوا  ...

به خودم برگردم .

در استخوانهایم احساس درد می کنم .

یادم باشد در کار زمان دخالت نکنم !

-  یادم باشد هروقت که باد می آمد زود در اتاق ها را ببندم که از به هم خوردن درها نترسم !

-  نه !!!      پنجره را باز کن تا باد ترا به ادامه ببرد !  پنجره را باز کن تا بفهمی چرا در چهار دیواری اتاق دلت گرفته بود ...  آهـــــــــــای !  باد غرب را با خود برد ...  و شرق هنوز در پی بستن پنجره هاست .

باد می آید ، هنوز مردی در مشرق زمین بادگیر می سازد  !  غرب خود را به آب عادت داد ؛ هنوز پیرمردی در مشرق به ابری که از سمت مغرب می آید مشکـــــوک است ...

آهــــــــــای !  رودی که به آن افتخار می کردید بوی تعفن می دهد !   بوی لجن !!!

-                                        - ......... ، ........!؟

-                                        تمام دست ها به سوی هم اشاره کردند ؛  همه زبان ها علیه هم حدیث ساختند ؛ همه ی فکرها به سنگ گره خورد ؛ همه ی چشم ها به تاریکی عادت کرد ؛ تمام نظریه ها در جهت در یکدیگر بیان شدند ...

-                                        همه ی آدمها در جنگ کشته شدند ...

-                                        بدی هــــــمـــــه ی دنـــــیا را فـــــــــــــرا گرفـــت ...!


از :  ک . آسمان