سکوت تمام لحظات را فرا گرفت . رنگ ها در دستانم ناپدید شدند .
کلاغ با شنیدن صدای پاهایم ، پر زد و دور شد …
درختان شهر ، بوی خورشید می دهند . کاش امروز خورشید زودتر غروب کند .
چه کسی این خستگی ناشی از عدم را از من خواهد گرفت ؟ چه کسی در ناکجا آباد با من راه خواهد آمد ؟ در این اطراف کسی نیست ؟ بلند فریاد زدم : آهااااااااااااااااااااااااااااااای من اینجا تنهام … صدایم در باد پیچیده بود . همه ی گیاهان صدایم را شنیده بودند . مثل تمام روزها زندگی در جریان بود . و به یاد می آورم دیشب در خواب چند قدم روی آسمان راه رفتم … انگار خدا دلگیر شده بود ؛ از خواب پریدم .
حتی برای به یاد آوردن خاطرات خسته ام ، حتی برای زمزمه ی موسیقی ذهنم . حتی برای نوشتن ! هیچ کس اینجا نیست . هــــــــــــــــــــــــــــیچ کــــــــــــــــــــــس …
و باز تکرار این جمله ی همیشگی در ذهنم : وصل ممکن نیست !
همیشه فاصله ای هــــســــت …
ک . آسمان
28/3/83