سکوت تمام لحظات را فرا گرفت . رنگ ها در دستانم ناپدید شدند .

کلاغ با شنیدن صدای پاهایم ، پر زد و دور شد

درختان شهر ، بوی خورشید می دهند .  کاش امروز خورشید زودتر غروب کند .

چه کسی این خستگی ناشی از عدم را از من خواهد گرفت ؟ چه کسی در ناکجا آباد با من راه خواهد آمد ؟ در این اطراف کسی نیست ؟ بلند فریاد زدم : آهااااااااااااااااااااااااااااااای من اینجا تنهام      صدایم در باد پیچیده بود . همه ی گیاهان صدایم را شنیده بودند . مثل تمام روزها زندگی در جریان بود . و به یاد می آورم دیشب در خواب چند قدم روی آسمان راه رفتم     انگار خدا دلگیر شده بود ؛ از خواب پریدم .

حتی برای به یاد آوردن خاطرات خسته ام ، حتی برای زمزمه ی موسیقی ذهنم . حتی برای نوشتن !   هیچ کس اینجا نیست . هــــــــــــــــــــــــــــیچ کــــــــــــــــــــــس

و باز تکرار این جمله ی همیشگی در ذهنم : وصل ممکن نیست !

                      همیشه فاصله ای هــــســــت

ک . آسمان

28/3/83