هزار تا نقطه جلوش یه علامت تعجب !

باز آمدم . هنوز همه چیز مثل سابق ! بدون کوچکترین تغییری !  من ، آدمها ، انسانها ، کائنات ، ....

و هنوز آسمان و ابرها هنوز در جریان و بیابان که چه نزدیک و دریا در خیال و من روی زمین و باران هم گاهی . کوه هایی که همیشه از پشت غبار می بینمشان و همیشه پشت مه و چه تاریک و چه دلگیر و مظهر هیچ ! چه عجیب ! کوه مظهر هیچ ! چیزی که روزی فکرش را می کردم و تا به امروز به آن فکر نکرده بودم که روزی آرزوی من که مظهر هیچ چیز نبودن بود به فکر من خطور کند ! ........  چه کوه هایی که پشت چقدر غبار و جلوی خورشید ساکت ، خورشید خاک گرفته ظاهر می شوند ...   هنوز علامت های تعجب و هوای خرداد . هیچ کس نمی فهمد چه به هم می بافم ؛ چه می گویم !؟  هنوز نقطه های بی سمت و سو ، بی هدف ...  به ردیف و پشت سر هم . نقطه های بی مقصد ، بی خانه و مکان !  شاید هزاران نقطه که روزی به جایی برخورد می کنند و باز می ایستند ؛ که شاید علامتی باشد ؛ مثلا یک علامت تعجب !  چه عجیب ، چه نزدیک :

" هزار تا نقطه ، جلوش یه علامت تعجب ! "

و هر روز چندین بار !  این نقطه ها به کجا ها که نرفتند و مرا به کجاها که نبردند .............  و در نا کجا آبادی به علامتی تعجب بر انگیز برخوردند . و هنوز کوه هایی که از پشت چقدر غبار می بینمشان .............

هنوز همه ی شهر ها گورستان دارند ، و چه پر رونق ؛ روزی ده ها نفر ... و من به روند روزگار چه فکر های بیهوده ای که نکرده ام و می کنم ... و بارها به من اخطار داده شد که از روزگار طرد خواهم شد و من باز به فکر روند عجیب روزگار افتادم . هنوز خدا هست و من هیچ کاره ، و من یک موجود ، و من یک اسم و من یک حرف یک هجا ! یک فکر لبریز از سوال ، یک اندیشه ی نا هماهنگ ؛ یکی از همان نقطه ها !  یک قلم خسته و نالان از دست نویسنده ؛ یک کلاغ سیاه که صابون خانه ی هیچ پیرزنی را نمی دزدد ؛ یک علامت سوال ؛ یک مجموعه ی تهی از حرف و شامل سه نقطه !

هنوز کودکانی به دنیا می آیند ، ناخودآگاه . بی تقصیر ، و غمگین . نطفه هایی در راه و برای تجربه ی موجودی که اندازه ی یک کف دست است به انسان بودن . پیرمردانی که از دورترین کوه های دنیا به دشت می اندیشند و دخترکانی که به مادر شدن فکر می کنند . و آدمیانی که هنوز دریا را ندیده اند و از زندگیشان هیچ نفهمیده اند ...!  و پرندگانی که قبل از شروع فصلِ سرد به خورشید سفر نکرده اند و انسانهایی که از شدت گرمای خانه هاشان هنوز به آغاز فصل سرد ایمان نیاورده اند ! و همچنان نگاه زنان نازا به نوزادان ... و نگاه دخترکی ده ، دوازده ساله که در گیر و دار بلوغ است به آدمیان ، به روزگار ، به زندگی ، به غریزه ....

و حس و روند غمناک و افسرده ی بلوغ ، که برایش غالب تایین می کنند ، و نگاه مردمان به کودکان در حین بلوغ ...  و نگاه متفاوت زنان به پسرک تازه بالغ که همه چیز را عجیب می کند

..........................................................!

 

 

روزی در کنار گل مریمی که در میان درختان پیر و علف های نورس و بادهای سرد باغ بود ایستادم . و زمین چه گرم بود . و فصل ، فصل دیگر شدن ؛ شناخت !  تخته سنگی کنارش بود ، کمی جلوتر آوردمش ، نشستم . هیچ نمی گفت ، و عطری هم داشت ؛ و هنوز بادهای سرد ...

و چه صحنه ی عجیبی گل مریمی در محلی ناگهان ! در معرض بادهای سرد .

روزها چند لحظه ی به آن گل مریم سر می زدم و گاهی چند کلام . و گاهی هیچ ! و تنها او را به باغ می سپردم و دور می شدم . و بادهای سرد ....

، و چه وسیع و چه تنها و چه سر به زیر و چه سخت !

و گل هیچ نمی گفت ، و من می رفتم و در گذر ، و هنوز به باغ می سپردمش و گاهی که سردم می شد عجیب یادش می کردم و به خدایش می سپردمش .

و هنوز عطر مریم ....

و هنوز بادهای سرد ....

و هنوز فصل سرد ....

......................................................!

من بازگشتم .

چند شب پیش در خواب ، آسمانی دیدم که زیرش خوابیده بودم در ایوان ، ستاره ها عجیب بزرگ و نقره ای و آسمان عجیب سیاه . گفتم : عجِیب آسمانیست !   جواب آمد که : شاید آسمانی که در خواب می بینی ، شبیه آسمان حقیقی باشد . از خواب پریدم ! و فهمیدم که چرا همیشه کوه هایی هستند که از پشت چقدر غبار می بینمشان .....

......!

من بازگشتم .

هنوز همه می روند ، و هنوز همه قصد سفرهای پیش بینی نشده می کنند ؛ و همه شب همه هنوز به آسمان می روند و نمی فهمند . و همه شب هنوز صدای سگ ها می آید و از صدای سگ ها هیچ نمی فهمند . و هنوز دروغ می گویند و هنوز فلسفه می بافند و هنوز بهانه می آورند و همچنان توجیه می کنند ، و دیگر هِِیچ نمی فهمند ، و هنوز کسی به کسی می گوید ، دیگری می شنود و هیچ نمی فهمد ، و هیچ نمی فهمد و نگران است ؛ هیچ نمی فهمد و باز گلایه می کند ؛ هیچ نمی فهمد و نگران است .........

هنوز از دوردست ها زمزمه ای به گوش می رسد و به آسانی از کنار تمام کوه هایی که از پشت غبار ها پیدایند می گذرد و از خود می پرسد : چرا نمی توانم به خورشید نگاه کنم ؛ چرا جلوی این کوه ها را غبار گرفته ؛ چرا آینه به من دروغ می گوید ؛ چرا آب روان نیست ، پنجره مرا جذب نمی کند ؛ چرا از آغاز فصل سرد می ترسیدم ....!؟ ؛ و چرا قبل از هیچ عیدی خورشید را گرد گیری نمی کنم ؛ چرا باران نمی بارد !؟

و چرا آدمها زیر باران ، ساکت می دوند ! هیچ نمی گویند ؛ فقط می دوند ...

و چرا هنوز انسانهایی می میرند بی آنکه حتی یک دفعه از کوه بالا رفته باشند ، خود را به دریا سپرده باشند ، در کنار رود قدم زده باشند . و حتی بی آنکه زیر درختی باران خورده ، خدا را بو بکشند .....

چه فصل دلگیری .

و چقدر درخت که از پشت آنها کوه هایی پیداست که جلوشان را غبار گرفته ...

و من در فصلی سرد فرود آمدم ، چه یکنواخت ...

و هنوز نقطه هایی تا بی نهایت که سر انجام به یک علامت تعجب برخورد می کنند .

22/11/82

10:40 شب