در جاده های مه آلود و باران زده ی خیال ...

به خیالتان باشد  که این سفری است در میان جاده های مه الود و باران زده ی خیال و گشتی در میان لحظه های اوج گرفتن در رویا و چندی خاطره !!

 

تنش انگار پوشیده از دانه های تگرگ

و من در خنکای تنش

مثل ذره ای آتش

دستانش ، صورتش مثل تگرگ  !

به مانند خنکی دوست داشتنی باران !

تن من اما

کویــــــــر ... 

کویر سوزان !

انگشتانش به لطافت برگ نو !

و گم شدن در میان گیسوانش انگار آب تنی کردن در دریا ..

دریــــایی چه آرام !

ســـفـــر ...

سفری در میان جاده های پر مه و باران زده ی خیال !

رشته ای چه لطیف ..

که مرا به روز تولدم باز می گرداند ..

 

دست هایت کجایند ای وجود لطیف ؟

چشمانت را از که بسته ای ؟

از که رو می گردانی ؟

از کدام سمت پنهان می نگری ؟

از چه می گریی ؟

بیا ...

دستانت را به من بده ،

تا زنجیری بسازیم و به گردن خاطره ها بیاویزیم

چشم بگشای .. که پنجره ای باشد به منزلگاه سپیدی ها و پاکی ها .

نفس هایم را بر گونه هایت حس کن و باز در تن ذوب شو ..

مرا به تنت راه بده ..

مرا به تنت راه بده ؛ ای که لمس تنت یاد آور بهاری است که هیچ گاه بازنگشت !

دستانت را به من بده و مرا در آغوش بگیر .

چشمانت را ببند و غرق شو ..

دستانت را به من بازگردان و چشمانت را ماندگار کن ..

 

ک . آسمان

دی ماه 84

 

 

:::: دوستان و همراهان خوب من از مهر صادقانه تان سپاسگزارم 

در جواب همراهیتان همیشه در قسمت نظرات پاسخی هر چند کوتاه می نویسم که امیدوارم بخوانید ::::

 

ادامه ..

این ها را در ادامه ی نوشته ی قبلی می آورم که دنباله ای است با تاخیر ... :

 

حرف نمی زنم که نگویی : خوش خیالی ...

سکوت نمی کنم که نگویی : حرفی برای گفتن نداری ..

نمی خندم که خیال نکنی دیوانه ام !!

نمی گریم که بگویی: شکست خورده ای !

به دنبال خودم نمی گردم که بگویی: گم شده ای !

پی گرما نمی روم که بگویی : سرد شده ای !

پی ستاره نمی گردم که بگویی : چه آسان دل می بازی ..

 

صدای من آنقدر آشنا نیست که آرام شوی (!؟ )

دست هایم هیچ گرم نیست که یخ وجودت را آب کنی (!؟)

هوا هیـــــــچ سرد نیست ..  ولی من یخ می زنم !

یخ می زنم تا یخ وجودت را نشکنی !

هرگز آشنا نبوده ام که به رنگ دیگر باشی (!؟)

هیچ ندیده ام که طور دیگر ببینی (!؟)

سزاوار نبودنم که احساس بودن کنی (!!!! ؟ )

به آرزوهایم نمی بالـــــم که غرورت را نشکنی !

نمی نویسم که با کینه بخوانی .

از درد نمی گویم که آسوده باشی .به گذشته باز نمی گردم که بگویی : گذشته است ...

می روم که آزاد شوی .

گم می شوم که پیدایم نکنی ..

می میرم که از من یاد نکنی ..

 

ک . آسمان

 

..

 

فریاد می زنم ، زمزمه ای نمی شنوی

سکوت می کنم ، دلتنگ صدای منی

 

لحظه ای نمی مانی ، دلواپس راه رفته ای

می مانی و راه نرفته را نمی بینی

 

خورشید را نمی یابی ، گلایه مند آسمانی

ماه را می بینی ، به خواب می روی .

 

 

فریاد می زنم ، زمزمه ای نمی شنوی ..

نگو که ساکتم و تشنه ی شنیدنی

 

نگاه می کنم ، چشم می بندی

نگاه نمی کنم ، شاکی چشمان منی

 

می خندم ، نمی خندی

نگو که دلتنگ خنده های منی

 

خاموشی ، جای دیگر سیر می کنی

نگو که از سکوت لحظه ها می شکنی

 

نگو که همراهی و همسفر راه پیمودنی

نه !  خسته ای و مشتاق آرمیدنی

 

شکوه بهانه می کنی و شاکی قلب منی

نگو که هر چه می گویم هیچ نمی فهمی !

 

ک . آسمان

مهر هشتا د و چهار