سلام .

چیزی که مدتهاست ذهنم رو مشغول کرده و دنبال خودش می کشونه چیزیه که دارم می نویسم .

نوشته ای که به خاطرش بارها موقع نوشتن به گریه افتادم . نمیدونم چرا ... اما واقعا تحت تاثیرش قرار گرفتم .

فقط هم شبها می نویسمش . زمانی که هیچ صدایی نیاد و کسی بیدار نباشه . زمانی که حس کنم به اندازه شبه !

دلیل اینکه وب لاگ رو اینقدر دیر دارم به روز می کنم هم این بود که غیر از این نوشته حرفی برای گفتن نداشتم .

نوشته ی کوتاهی هم ننوشته بودم . و البته مشغول مطالعه ی چند کتاب هم بودم . ( که البته هنوزم هستم ! )

این نوشته ، یک نوشته ی بلند خواهد بود . که البته منظورم از نوشته ی بلند نسبت به بقیه ی نوشته هاست که اکثرا دو صفحه ای هستن .  و فکر می کنم در آخر کار بشه اسمش رو یک داستان گذاشت .

در ضمن از همین حالا برای نام این نوشته می خوام نظرخواهی کنم . در اصل می خوام نام نوشته رو به یک همه پرسی در حد وبلاگ بگذارم . پس روی این چند نام فکر کنید :   { مَرد } ، { دیوار } ، { پشت دیوار } ، { آدمهای پشت دیوار }  ...    و البته هر اسم دیگه ای که به نظرشما مناسبه !

نظر بدید ...

 

شروع : 29 مرداد 83 

            19 آگوست 2004

( متن ویرایش نشده ...! )

 

اتاق تاریک ... مَرد روی تخت دراز کشیده بود . حروف بی صدا هجوم می آوردند به ذهنش .  روح غرق رویا بود . عکس ، هنوز روی دیوار ، در یک قاب زندانی ...!  عکس روی دیوار هنوز همان عکس بود .

پشت دیوارها تراوشات کثیف ذهن آدمها به زمان فشار می آورد .

روح من هنوز تنهاست ... مثل همیشه ... مرد ، آرام و زیر لبی این جمله را به زبان آورد .

مرد از سفر می آمد . از پشت دیوارها ؛ و دیوار نه تنها برایش سد نبود که اطمینان بود .

همه ی آدمها زیر لب چیزی زمزمه می کردند . انگار که خبر یک حادثه ی در راه ... و کائنات مثل همیشه متعجب ، مثل همیشه متحیر !  و تعجب ، واژه ی نا معقول برای آدمها ...

انگار که گربه ی ولگرد محله آمده بود پشت پنجره ی اتاق و به مرد می خندید . حرف فشار زیادی به چشمانش می آورد . صدای مردم پشت دیوار ...  زمزمه های هراس انگیز آدمها ... تاریکی اتاق ... سکوت قلم ، نا فرمانی حروف ...   مَرد لب تخت نشست . پاها روی زمین . زمین سرد !   خنده های یک دیوانه ی گرسنه ، جرم کثیف آرزوهای یک مرد دیگر ...  مرد سرش را میان دو دست گرفت . صدای مردم پشت دیوار . صـــدای مردم پشت دیــوار .... صـــــــدای مــــردم پــشت دیـــوار ... زمزمه های هراس انگیز آدمها ... صدای مـــردم پشت دیــوار ...   چهره ی کثیف یک مرد دیگر ...     ....   خـــــــدااااااااااااااااااا    .... مرد فریاد کشید .

بلند شد . از اتاق بیرون رفت .  نور در گوشش فریاد کشید : آهـــای !  من نـــورم !!!  و بلند بلند خندید ... رنگ روی سیاهی چشمانش رقصید .  مرد ، نفس می زد . همه ی آدمها با هم حرف می زدند . رنگ از صورتش پریده بود . تیتر تمام روزنامه ها امروز یک خط سیاه بزرگ ...  مرد روزنامه فروش امروز به جای فریاد زدن تیتر روزنامه ، بلند بلند می خندید و تیتر روزنامه ها را نشان می داد .

مرد به ساعت رو به رو نگاه کرد .

وقت وقت معمولی نبود . عقربه های ساعت دیوانه وار می چرخیدند .  برای حرف زدن هنوز وقت بود ؟  ساعت از روی دیوار به زمین افتاد ....   کسی بیاید روح را لمس کند ، روح مرا بفهمد ....!  تلفن را برداشت ؛ کسی هست بخواهد با روح من زندگی کند ؟؟  یک لحظه روح مرا بفهمد !  کــسی مرا آزاد کنـــد !  آهای ، همه ی روحم را جویدند .... تکه تکه شدم ....  کسی نیســـت .....!؟  مرد بلند بلند گریه می کرد .  تلفن بوق اشغال می زد....  گوشی تلفن روی زمین افتاده بود . مرد روی زمین زانو زده نشسته بود ...  بلند بلند زار می زد !

چرا هیچ وقت نمی دانست که کیست ؟  درونش انگار همیشه جنجالی بر پا بود . دو مرد همیشه با هم می جنگیدند در حالی که همیشه یکی از دیگری فرار می کرد . گاهی فرصت زندگی به یکی می رسید ، گاهی به دیگری .

فضا عجیب تنگ بود . تنها ، و خانه ساکت . برای مرد ، وقتی باقی نمانده بود . او مدتها پیش خواب در هم شکست دیوار را دیده بود ....   { پایان بخش اول }

ادامه دارد ....

نظرات 5 + ارسال نظر
مرده قبیله چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:38 ب.ظ http://hallowsky1.blogsky.com

aval shodam
nevehsteye zibaii bood
valla man ba oon ke matn virayesh nashode bood
vali kheili jaleb bood
Be ma ham sar bezan
Ya hagh

ممنون از لطف شما ...

پردیس چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:28 ب.ظ http://chashmanesiyah.persianblog.com/

be nazare man kheili khoob bood . dar morede esmesh ta tamoom nashe nemitoonam chizi begam .in mard kheili dare azab mikeshe . komak mikhad .behesh begoo man hastam .hamzade man .

حس می کنم اون مرد رو خوب درک کردی !

یه تنها چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:32 ب.ظ

زمان از دست رفته *** این پینهاده منه چون تنهایی رو درک میکنم......جنگیدن روح و جسم.......همیشه تا ابدیت........میفهمم.......

خوشحالم .... از اینکه می فهمی ...
پیشنهاد خوبیه !!!
کاش می فهمیدم کی هستی !‌

ماه زرد پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:02 ب.ظ http://yelowmoon,persianblog.com/

تا اینجا که خیلی نزدیک بود و شفاف ....... ادامه حرفات و منتظریم .

بازم خوشحالم ....

مینا کمونیست جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:19 ق.ظ

این مردها همیشه مایه دردسرن.
خدا ریشه هر چی مرد از زمین برداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد